شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۸

هشت پا

در سیاهی شب

دستم را به نرده قطور بالکن قلاب می کنم

تا زانو خم می شوم

می پرم

درون استخر

با لباس عروس

پوست می اندازم

هشت پایی از غلاف بیرون می آیم

هشت پا یی با سه قلب و دو حافظه مجزا

و هزار کشو خالی بر روی بازوانم

۲ نظر:

  1. kheil i dous esh dasht am...

    پاسخحذف
  2. سامان :

    واقعا زیبا بود .
    آن جستی که از روی نرده زدی و آن کشوهای خالی ...

    پاسخحذف

می نویسم که فراموش نکنم